سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات جالب وشیرین وخواندنی

مدرسه زرد نی شهرستان +خاک خوران شارستان +ستم ناروا درشارستان دا

     ورود به  مدرسه زرد نی شهرستان برای من هم جالب بود وهم دشوار! ،مانند بچه تازه بدنیاآمده که میگویند : وقت بچه متولد می شود درهمان اولین نگاه به این عالم گسترده گریه اش میگیرد یا مانند آدمیکه واردعالم برزخ می شود که میگویند خیلی سخت ووحشت ناک است زیرا :آدم اصلا به یک عالم که اصلا تصورش را نداشته ورود پیدامی کند ،نه،  واقعا همین طوراست که یک نفرروستایی که اصلا شهررا ندیده وامکانات رسانه ای هم دراختیارنداشته ، یک مرتبه وارد شهربشود اصلا دست وپایش را گم می کند  ، مکانی جدیدوپیشرفته تر ،آدمهای جدیدومتمدین تر ویک مجتمع فرهنگی دینی ، تجمع افراد! ،انسانهای متفاوت با تفکرات والاتر، اساتید و مدیریت همه وهمه برای من تازه وچشم نوازبود، باید احتیاط را ازدست نمی دادم زیرا : درهرجای آدمهای هستند که از دست انداختن بدیگران لذت میبرند واینکه تازه وارد را مسخره کنند یاساده گی وکم تجربه گی اورا  سبب خنده های دیگران قراردهندوجوددارند.

    ویژه گی های مدیرمدرسه زردنی شارستان:

   نخستین خاطره خوش آن روز برخورد رفاقت گونه مدیرمدرسه بود که خستگی راه ، تنهایی وغربت را جبران نمود ، چه نیکواست یک تواضع اندک ازبزرگان ،که تسخیرمینماید قلوب را وبذرمحبت می کارد درروح ضعیف! چون چشمه گوارا دائماذائقه ناتوان راشیرین می کند ! حیف که این بالا رفته ها از لبخند ناچیز، ازمهراندک ،نوازش بی زحمت خودداری می ورزند!!تواضع ازگردن فروزان نیکواست **گداگرتواضع کند خویی اوست * بزرگان نکردند ودرخودنگاه **خدابینی از خویشتن بین مخوا.

       ،اگرچه این تنهاویژگی مدیرمدرسه زردنی نبود بلکه کمالات بسیاری داشت ازجمله : اداره ی جمعی! شاگردان تفاوت سه گانه داشتند: بعضی ساده ،بی آلایش ،   ،برخی آشوبی که اغتشاش وفتنه را دوست دارند  ، جوانانی شریف وفرهیخته ی نیزهستند که ازایجاد دردسردوری می کنند ولی جماعت آشوبی نیز کم نبودند که مدیرمدبربا مهارت واستقامت وتنظیمات بی نظیر! همه سروسامان میداد، دوستان گواهند،  که این مدرسه ازبدوی ایجاد تا کنون چنان ورونق وجوش وخروش را بخود ندیده است ،گویند : هرمکان شعوردارد وقیامت شهادت میدهد ومدرسه زردنی  تمام شکوه و عظمت اش درزمان اداره ی  اوبیان خواهد داشت . - 2 ساده زیستی اوبسیارشگفت انگیزبود ، به قسمی که کفشش وصله دار،  لباس اوساده ترین ،   خوراک اوپائین ترین بود ،   اگرتواضع را همنشینی با فقیران معنی کنم اورا متواضع می دانم! اگردین را برخوردنیکووحسن خلق بدانیم ،او را دیندار واقعی می شمارم ،اگرزهد را درترک تجملات وخودنگهداری اززرق وبرق دنیایی معنی کنیم اورا زاهد ش میخوانم !.  فقط آنچه که انحصاراین فضیلت را می شکند تقریبا عدم اختیاراست یعنی متأسفانه خیلی از فضائل درزندگیها اجبارا واردمی شود وگرنه ما هزاران زاهد بی تکبر، ومخلصان بی تجمل داریم ! .  3-هرکسی به قدری نفوذ وتسلط و قدرت خویش مخالف پیدامی کند ، شمشیرکشیدن ونعره زدن، آسان است ولی تئا مل وسازش کاریست دشوارکه هم مهارت لازم دارد وهم تسلط برنفس  ، این شخصیت بامخالفین وزیرآب زن ها بدرستی ملاطفت وتئامل داشت وتا امکان داشت ازقدرت ومکنت خویش استفاده نمی برد،درحالیکه او واعظ شهیربود که شهرت وآوازه اش ازساحه شارستان عبورکرده برخی نواحی غیرشارستان را نیز دربرگرفته بود ارادت مندان ودوستدارانش چون پروانه اورا مطاف قرارمیدادند وبازبان حال وقال ابرازاحساسات می نمودند ولی هرگزغرورشیطانی اورا به آغوش نکشید .  

      هوای رفاقت و دوستی اورا به سرمی پروراندم ولی هرگزخودرا لائق  دوستی بااونمیدیدم  زیرا تازه واردی با آن وضع وحال  که نه از اخلاق وآداب معاشرت  چیزی را میدانیستم ، نه ازکمالاتی انسانی بهره ی داشتم ،گویند : دل بدل آئینه است- همان شد که ضرب المثل بیان داشته است ،یعنی من نیزدرجرگه دوستان این شخصیت بالیاقت راه یافتم وافتخاردوست شدن او برای من نیزمیسّر گشت و ادامه  یافت و اکنون که ایشان  درقم ساکن هستند ،با تلاش مستمر به درجات علمی  رسیده است و کمالاتی را از مکتب ال رسول  درجوار حضرت فاطمه سلام الله علیها کسب کرده است باز همان رفاقت سابق و مهرومحبت فی مابین جریان دارد ، صمیمانه دوست دار شان خواهم ماند ، دعا به درگه پردگاررا همواره هدیه رفاقت مان برای حفظ وجود او نثار خواهم کرد .

   استادحسین علی عالمی الودالی :

       ودرس را حضور استاد فرزانه (که خدا وجود اورا از بلیات حفظ کند ) جناب  استاد حسین علی  عالمی الودالی آغازکردم . استاد عالمی الودالی انصافا مدرّس توانمند بود که برخی خصوصیات این استاد والامقام به این شرح بود :1- درس استاد با مطالعه  مجدانه همراه بود ایشان به سبک نوین تدریس می کرد یعنی اول درس راخلاصه گیری کرده بامثالهای عالی به شاگرد تفهیم می کرد وبعدا آن را با متن کتاب تطبیق می نمود که این ویژگی و مطالعه جدّی قبل از درس (که حقیقتا مطالعه پیش ازتدریس ثمربخش است که این همه سفارشات  کارشناسان به آن معطوف شده است ،) تدریس ایشان را ممتازنموده بودکه نتیجه این امربه ذائقه شاگردان چه خوش میدرخشید وآنانرا  چه گونه به شوق وذوق وافربرای دریافت مطالب آماده میساخت  .دوم  تدریس با مهربان وعطوفت : حقیقتاً ایشان چون پدرمهربان برای شاگردان بود .درس گفتن همراه با دل سوزی ومهرورزی شاگرد را با  تلاش مضاعف رو برو کرده احساس مسئولیت را به اوزنده می گرداند . سوم - ادبیات این استاد فرزانه  درتمام شارستان بی نظیربود ،نیزتدریس با تخصص تأثیرعجیبی درروحیات شاگردبوجودمیاورد که این امرنیزدرتدریس این عالم متخصص کامل مشاهده می شد . 4- ساده زیستی : این استاد کاملا ساده زندگی می کرد واین عمل باعث مجذوبیت هرچه بیشترایشان نزدشاگردان گردیده بود،استاد درتمام امور شاگردان را نظارت میکردوازکیفیت درس ،بحث واخلاق ،رفتاروخوراک وزندگی مطّلع بود،بی جهت که خداوند وقتی رسول اش تعریف می کند واژه ی : مِن اَنفُسِکُم (سوره توبه آیه 128) ، را بکار می برد ،این انفسکم است که دنبال اش عَزِیزٌوَحَرِیصٌ میاید یعنی استاد اول من انفسکم باشد تا سختی های شاگردان براو دشوارآید و رنج ومحنت های شان را  درک کند،وَمِن اَنفُسِکُم است که استادبرای رشد وپیشرفت شاگردحرص می زند ودلسوزانه تلاش مستمردارد .-  این فروض در استاد عالمی شارستانی ملکه وجود گشته بود بلکه خدمات مداوم استاد درکشور، تعلیم وتدریس بی وفقه ی ایشان کاملا این امررا به ثبوت رسانیده است  .    استادعالمی الودالی که  سال ها عمر شریف اش را صرف تدریس به مدرسه علمیه نموده  که حاصل زحمات این استاد صدها نفر طلبه  که سنگ تهداب علمی شان را  این استاد  باکرامت  بنیان نهاده است  و شاگردان شریف استادنیز زحمت و تلاش های بی وقفه استاد را حتما درطاق نسیان قرار نمی دهند  .

     شوخی های برخی شاگردان  :

     برخی ازشاگردان مدرسه برای سرگرمی کارهای عجیب انجام میدادند : برخی شب ها درسالن تاریک تهی دستی (که مردم دست را می شویند ) را به سرش می گذاشتند وعمامه خودرا دراطرافش می پیچیدند وچراغ قوه راروشن کرده به دهانش می گذاشت وبه حالت بسیارهول انگیز درسالن راه می رفت گویا یک غول سفید پوش با کلاهی آهنی عظیم ، ودارای یک چشم مانند آتش سرخ *اگرچه برای بعضی دوستان باعث ایجاد خنده وشادی می گشت ولی آدم تازه وارد بی خبرازاین شعبده  گرفتاراظطراب ،وحشت میگردید.اگرچه این کاردرظاهرنادرست به نظرمی رسد اما درحقیقت یکنوع تفریح ، سرگرمی ،تفرّج  برای مطّلعان ازامربود،حتّی آن افراد لیاقت دریافت تشویقی و هدایا را داشت که واقعا استعدا شگفت انگیزازهنرنمایی را داشتند، اگرچه جامعه ی ما به آن جایگاه نبود والان نیزوامانده تراست واستعدادهای شگرف نابود می گشتند وکسی که هنری داشت وابرازخلاقیت می کردهماندم آن هنروابتکاررا درنفطه خفه می کردند واگرکسی مثلا شهامت وشجاعت داشت حاکمان منطقه می فهمیدند واحساس می کردند که روزی مویی بینی او خواهد شد ،برای نابودی او درنگ را جائز نمی دانستند .

      رفتارهم اتاقی :  

       رفقای  هم حجره ای  ام از سادگی و بی تجربه گی من سوء استفاده می کردند وگاهی باعث می شدند که سربه سرم بگذارندوخودشان را با آزارمن سرگرم کنند  وسالن مدرسه که تاریک بود برق ، وسایل روشنی نداشت بمن می گفتند :این مدرسه بسیار جنّ وبلا ء دارد وکسی که تازه وارد باشد،  شب ها جنّ وبلاء اورا سوار می شود و میزند و اذیت می کند ولی اگر مدتی صبر نماید آنوقت دیگرمی رود وازاذیت وآزارش دست برمیدارد ومن هم ساده ،ناآگاه  ، حرف ان هارا باورمیکردم . همینکه  چراغ خاموش می شد فوری  یکی شان می آمد روی لحاف بالای شکم من می نشست و چاق وسنگین هم بود وگاهی به دندان های تیزش مرا گاز می گرفت وگاهی بالگد میزد  وآن دیگری ازمن می پرسید که چه شده ؟ من می گفتم که آمده مرا سوار شده ان جنّ چاق وسنگینی که شما تعریف میکردید .

            واومی گفت :آرام باش وسکوت کن که اگر حرف بزنی بیشتر تورا اذیت می کند ومن هم قبول کرده همان سنگینی اورا تحمل می کردم وهرچه بالگد می زد وهرچه که گاز می گرفت من با صبر وحوصله فراوان تحمل اش می کردم ولی چون هرشب این برنامه را ادامه میداد من هم روزبه روز خسته ولاغر می گشتم  تااینکه روزی یکی شاگردان مدرسه که اسم اش سید ابراهیم مصباح(ازباغ شارستان )  بود ازمن وضع حجره ام را پرسید ومن هم گریه ام گرفت وجریان جنّ  را به او تعریف کردم  وضمنا بدنم را که تازه  اثار نیش دندان های آنان بود به اونشان دادم .

        ازشنیدن گفتار من ودیدن اثار زخم های فراوان درروی بدن من  سید مصباح به شدت عصبانی شد وفورا از حجره بیرون رفت ووارد اتاق من گردید، و هم حجره ای های من را  به شدت بباد کتک گرفت  و خط ونشان کشید وگفت : اگر باری دیگر به این بیچاره  ظلم وستم نمایید من میدانم وشما !.

   وانان که وقت دید که این مسخره گی های شان لو رفته ازمن معذرت خواهی کردند ولی من خسته شده بودم ، به مدیر محترم مدرسه مراجعه کرده تقاضای تغییرحجره نمودم وایشان نیزموافقت نمود .

سینه زنی درمدرسه :

         تازه وارد بودم شب های جمعه دوستان لحظاتی به تمرین سینه زنی ونوحه خانی مشغول می شدند ،این کاربسیارمفید وبرای من جالب بود زیرا تاکنون این سبک سینه زنی را هرگزندیده بودم که با خواندن نوحه  جمعیتی منظم سینه زنی کنند، شوروشوقی عجیب به من ایجاد کرده بود، باذوق ولذت بی سابقه ی به تماشاه پرداختم ، تمام حواس وفکرم را بدان سوکشاندم ، بااشتیاق ولع تماشا می کردم  نوحه خان(یوسف عارفی الودال) بود، که ناگهان یک نفرازشاگردان بزرگ که اسم اش حکیم  شریفی بود (ازهمان خاک خورهای بود که زمین خان هارا به امرحاکمان متصرف شده بود )چنان سیلی محکمی به صورتم زد که گویا آتش از چشمم پرید  وجلودیده ام  تاریک شد،گویا تمام ارکان وجودم ازکارافتاد ،به خداوندی خدا قسم ،ضربت چنان سنگین بود که بصورت به زمین افتادم ،همان آدم مانند اینکه بچه گربه را ازپشت گردنش می گیرد ومرا از وسط مجلس گرفت ودورانداخت .

    وهمین سیلی نه تنها لذت  جلسه را از من گرفت بلکه مدرسه ، حجره ، رفیق ،سینه زنی و همه وهمه  را چون زهرمارتلخ کرد،بغض ومظلومیت تمام وجودم را فراگرفت ، همان لحظه ازآمدن به مدرسه پشیمان شدم وهزارلعنت به خودم فرستادم که چرا کارو زندگی را رها کرده وازپدروخانواده جدا شده دراین مکان وحشت و خشونت آمدم!  و با خودم می گفتم خران و حیوانات اهلی خیلی شرافت شان ازاین ها بیشتر و آزار شان کمتر اند . مگرمن چه گناهی را مرتکب شده ام که این گونه مورد آزار وازیت قرارگرفتم؟  ومگرنمی شد به نرمی و آرامی به من بگوید که کناربروم ؟ یک طرف صورتم سیاوکبود گشت ، حدقه چشمم سرخ شد، مدتهاآن سیاهی درصورتم پیدا بود!

    خیلی تلخ وناگواربود که درمدت کوتاهی هم اتاقی ها بازی دربیاورند وبانیش ودندان بدنم راخونین سازند وازسویی این خاک خورستم گرضربه سیلی نثارنماید !تصوراین رفتاردرچنین مجتمعی سخت است ولی این رفتاروحشت ناک وجود داشت ،حقیقتا روحیه ام خسته و جگرم خونین ومرارنجوربیمارساخت .

      حتما درجاجای این کشوراین بی رحمی ها وستم گریها وجوددارد که هرگزاین ملت سرفرازنیست وملت این کشوردرهرجای  دنیا که هستند مانند بردگان قدیم درزیرچکمه هالگد مال می گردند ،وتیرهای نامرئی زبان ها، دل های سوزان این مردم را هدف بگیرند،آیا غیرازاین است که این مردم درمیان شان رحم وشفقت وبرادری را فراموش کرده اند وازهرسو مانند این خاک خوربی رحم افراد شقی وشریر ضعیفان را موردآزار وآذیت قرارمیدهند ،ترحم وعاطفه ازجامعه رفته است ،


مدرسه رفتن من +احسانی شنیه برگر+مدیرمدرسه زردنی شارستان دایکندی

   علاقه به مدرسه:من به همان کار های روز مرّه مشغول بودم ،چون رفتن به دنبال علف ، هیزوم ، دیرو کردن زراعت و...  که روزی ازروزها  مردی سرشناسی (علی اکبرفرزندمحمودپای کوتل ) درقریه ما فوت کرد ، روز چهلم  متوفی  جمعیتی زیادی برای این امرازهرسو رهسپارقریه ما گشتند زیرا :مردی  درگذشته ازمشاهرمردم ما به شمارمی آمد ، علما وروضه خان ها از گوشه گوشه منطقه برگردرمحل گرد آمدند ،  تراکم جمعیت هرلحظه بیشترمی گشت ،گویاحسینیه پای کوتل ازکثرت نفرات نفسش تنگ شده بود  ، شاید این مکان درخودچنان ازدحامی را ندیده بود،، جلسه ی بی نظیر آماده، مستمیعین برای استماع مهیّا ، چشمها به سوی منبردوخته شده اند!  که کدام خوشبخت امروزروی این مسند قرارمیگیرند ؟! شاید هرسخنرانی علاقه دارد که درمیان چنین انبوهی متراکم ایراد سخن کند ،حاصل سالها گوشه ی مدرسه ماندن اش را به نمایش قراردهند !

    انتظارها کامل ، پیمانه های صبر دارند پرمی شوند ،شوق واشتیاقها دارد به اوج میرسد  که ناگهان یک شیخ جوان وزیبا با چند نفرهمراه وارد گردید ، چهره جذاب چون شکوفه ی  گل ،تبسم ملیحانه  و جلالت  مخصوص اوچنان جالب وجذّاب بود درهمان بدوی ورود توجه هارا معطوف ،نگاه را به خود نمود، عجیب اینکه : این صحنه چنان دل انگیزباجلالت بود که خودبخودعلما وبزرگان برای احترام قیام کردند . یا شاید بزرگان و شخصیت ها  اورا می شناختند . حالاحال وهوای جلسه کاملا تغییرکرده است ،گویا جلسه آماده بیانات اواست و جمعیت نیزاشتیاق سخنان اورا دارند وازهرگوشه ی مجلس صدای پیچ پیچ به گوش می رسید که مردم تقاضای بیانات شیخ جوان را داشتند .   انتظاربه پایان رسید وشوروشوق ها میوه داد وشیخ جوان رویی عرصه منبرنشست ،بیانات دل کشا،گفتاردل نشین ،تُن صدایی دل نوازاو چنان جذّاب به نظرمیرسید که گویی: اهل جلسه مسحور شده اند ،اینکه رسول خداصلی الله علیه وآله به دخترش فاطمه می گوید که : قُلِی یَا اَبَه ،فَاِنَّهُ اَحیَا القَلبَ وَاَرضَی لِّلَّربِ ،یعنی این فاطمه ! تو مرا پدرجان صدا بزن که این صدایی تو قلب مرا زنده می کند و خداوند را راضی می سازد ، واقعا خداوند دراین تارهای صوتی چه!  قرارداده ؟ که دل پژمرده را زنده می کند مانند یک درخت ویا یک گیاهی که ازبی آبی وتشنگی دارد خشکیده می شود و حالت پژمرده گی به خود گرفته که نا گهان آبی زلالی از جوی باری به او میرسد دیگرهمان درخت خشکیده طراوت پیدا میکند و همان گیاهی پژمرده  زنده می شود وبرخی صداها نیزاین خاصیت را دارد که دلهارا احیامی کند وروحها را شاداب می سازد.

بله ! دوستان این همان سحر صدا است که خداوند درتارصوتی وحنجره این شیخ جوان ایجاد کرده بودکه درهمان جلسه کوچک ترین آوازیاهمهمه ی شنیده نمی شد ونگاه ها به سویی وی دوخته شده اند ،تااینکه به قسمت روضه رسید ،لحن غمزا ومهارت خدادادیی که خدا به او مرحمت کرده بود،عجیب غلغله ی جانسوزبپا کرد، پرده های اندوه، دل ها احاطه کرد ،سیلاب اشک از دیده گان محببان آل رسول باریدن گرفت ،صداهایی ناله هایی فریاد پیروجوان برخواستند که گویی غوغایی کربلایی را درمقابل دیده گان می بینند و غربت خاندان اهلبیت عصمت درنظرها مجسم شده اند. 

   روضه نیز پایان یافت شیخ جوان آماده شد که ازمنبرفرود بیاید نداهای درخواستی مردم عاشق از هرسوبلند شد که آقا منبرش را خاتمه نداده دوباره فیض بیشتری نصیب نماید ،یعنی دل ها تا هنوزاشباع نگشته اند ودیده گان آماده گریه و جگرها آموزش برای خاندان رسالت اند ، شیخ جوان میدانست که این جمعیت به چه اندازه تشنه معارف اهلبیت اند ، زیرا : مردم آن سامان خالص ترین ،پاکترین ،شیعیان عالم اند ،اگرچه فعلا تلویزیون ،ماهواره ورسانه ها امدند ،اعتقادات ودین وجوان مارا هدف گرفتند ولی درآن زمان این پاکی واخلاص  فقط مال آن سرزمین بود ونیزده ها سال این مردم به خاطر نژاد وعقیده ی که داشتند قتل عام شدند و زنان ودختران شان به اسارت رفتند و مظلوم ترین مظلومیت ها را چشیدند تا این عقیده و این پاکی بماند .

    . مجلس تمام شد ولی بهترین خاطره زندگی ام گردید وذهن من آن جلسه را تصویر برداری نمود وهرچندگاهی آن تصاویرخودبخوددربایگانی ذهنم مرورمی شود، ازهمان ساعت دیگربه عالمان دینی علاقه مند شدم ومهرمبلغان مذهبی  درصحفه وجودم نقش بست خصوصاً علاقه عجیبی به این شیخ جوان پیدا کردم ، مایل بودم به اوازنزدیک شده و سلامی وعرض ایرادتی انجام دهم ولی وقتی به قیافه ی علف کشی ، لباس کهنه وصله دار ، دستان ترک خورده ،  چهره پر ازگرد وغبار  و به کفش ربلی خود می اندیشیدم جرئت نمی کردم به اونزدیک شوم زیرا :او اسطوره ی ذهنم گشته بود وخیال می کردم که امام معصوم علیهم السلام هماننداواست  ،فقط ازاعماق دل به او آفرین می گفتم واز مکان دورتر هماره به چهره نازنین او نگاه می کردم .  

    من باید برای سرمای زمستان هیزوم و برای حیوانات علف جمع میکردم  ودرزمین ودرختان رسیده گی می کردم . روزی  که گوسفندان نوبتی  را همراهی برادرم که ازمن کوچک تربود(محمدکریم احسانی که بعدا بی گناه بدست وهابیت طالبان به شهادت رسید ) برده بود م درجای خیلی دور(کوه وبیابانهای میان چرخ وپای بوم ) که از منطقه ما فاصله ای زیادی داشت ، پسر بچه ی چوپانی رادیدم که درست به سن وسال خودم بود، عجیب شباهتی به همان شیخ جوان داشت!  رفتم جلودر نزد او، به خاطرشباهت اش با وی  رفیق شدم و از اسم وخانه وزندگی اش پرسیدم  واسم اوغلام حیدرازپای بوم بود  من به اواظهارارادت کردم  واونیزبه پاس مهربانیهای من  مقدار رواس (چوکری ) همراه  داشت به جهت اثبات دوستی به من هدیه کرد،وآن روزنیز تمام شدودیگر این دوست را  نیزندیدم وحالاکه سال هااز آن وقت گذشته ،اگرزنده است خداوندحفظ اش کند.    یک دوسال دیگر نیز گذشت ومن هم بزرک تر شده بودم روزی  به پدرم که خیلی دوستداری طلبه  وعلمای دینی بود عرض کردم که اجازه دهدتا برای طلبه شدن بروم ! ولی پدرم به من فرمود : نه پسرم اقای صادقی(آنوقت حاکم شارستان بود)  تورا برای شمول درطلبگی نمی پزیرد .

        یک سال دیگرنیزگذشت پدرم مرا برای عریضه ای درمرکزی حکومت اقای صادقی شهرستانی فرستاد ووقت ان جا رفتم  شانس خود را به امتحان گذاشتم که بروم درحضور اقای صادقی اگر پزیرفت که خوب به مراد رسیده ام  والا  ضرری نکرده ام ، پس به این نیت بسویی حاکم بزرگ شارستان راه افتادم ، کم کم ترس وحشت دروجودم پیدامی شدوروبروشدن باجناب حاکم  سخت وسخت ترمی گردید، کمی مکث کردم وسینه ام را  صاف وخودم را قوی ساختم  وبه خود گفتم : رفتن نزد اقایی صادقی ترس ندارد واوهم مانند من یک انسان است  وچراازاوبترسم ،اگرچه خودرا دلداری میدادم ولی دلم داشت می لرزید و صدایم ارتعاش داشت  وسرم کمی گیج شده بود ، تاخود رابه اقای صادقی رساندم و عریضه را که شیخ دولت طاهری که قبلا شرح دادم برای من نوشته بود  به حضور ی اقای صادقی باصد لرزوترس گذاشتم و او نامه عریضه ام را  خواند ودرزیری ان چیزی هم نوشت من ندانستم ولی بیرون امدم دیدم که نوشته است مدیر محترم مدرسه امام  صادق (ع) فلانی را  درمدرسه بپزیرید وسلام .

       باشادی تمام مقرحکومت جناب صادقی را ترک کردم ، اولین چیزی که درذهن ترسان من خطور کرد شیخ جوان بود(شیخ خانجان احسانی شنیه برگر)  که به ایشان ارادت عجیبی پیداکرده بودم ، هموبود که مرا علاقه مند به این موضوع ساخته بود ، حالا قدم زنان ودل  پرازنشاط وامید،  روانه قریه خود گردیدم  وهرچند دقیقه  نامه ی امیر شارستان را ازجیب درآورده ملاحظه می کردم وبا صدفکروتوهّم مسیررا طی می کردم ، برای اینکه زودتربه خانه برسم راهی چوکشهروبرکن بسمت کوتل کچک وبرگررا انتخاب کردم ،زیرا : آنزمان دیگر موتر(ماشین ) نبود که آدم سرجاده بایستد وسوارماشین شود به جانب مقصد راه بیفتد اگراز راهی کوتل هم نمیامدم بازازراهی دشت پیاده میامدم ،آنزمان درشارستان کسی موترنداشت فقط یک موترلاری کهنه را پایگاهی شارستان خریده بود که راننده نداشت وکسی درشارستان راننده گی نمی دانست واگرهم کسی کمی آگاهی داشت شناخته شده نبود،ولیکن ازجاهایی دیگرموترهای بارکم کم به شارستان میامدندولی دیگرمسافربه ماشین دل خوش نمی کرد.   حالا برگشتم خانه واینکه پدرم تنها وکارها زمین مانده وبرادرم که مدرسه ابن سینا برگردرس می خواند ، ذهن ام را مغشوش ساخته بود ازاین بابت خیلی نگران بودم ، دودلی بوجود آورده بود ، کم کم اندیشه مدرسه را کنارگذاشته مشغول کارهای خانه شدم ، ازاین سو فصل پائیز ازراه رسیده بود آرام آرام هوا سرد میگشت وکارها جمع می شدند ، روزی به پدرم مطلب را درمیان گذاشتم اگرچه پدرم دوست داراین راه بود وبازاکراهی خودرا پنهان نساخت وبا اکراه اجازه داد.

        پدرومادرمهربان ! به اندازه ی که  صلاح میدید وسایل رفتن را برای من اماده کردند .  تمام وسایل من عبارت بودند از : یک کاسه ارمنی ، یک لیوان چای خوری ، یک چای جوش (کتری ) ، یک لحاف ،یک تشک کوچک یک نفری ،‌یک بالش ، یک پارچه ی که رخت خوا بم را با او بیپیچم ، ویک دستمال که نان سفرم را دربین اوقرار دهم . ویک جوال که درآن آردم را بگذارم  .

     پدرم یک الاغ پیرداشت  که مادرزادی یک پایش کج  بود وهمه ی وسایل ام را درداخل پارچه ی گذاشتم درپشت الاغ بیچاره بستم صبح زود با توکل به خدا حرکت راآغازکردم ،روبسمت جنوب غربی شارستان آمدم وآمدم تا هنگام ظهر،  کنار رودخانه ی(پل غاف ) رسیدم واحساس گرسنگی جلو حرکت را مسدود ساخت ونان را از پشت الاغ پائین اوردم که درکنار آب به قصدخوردن نشستم ، که ناگهان یا دم امد که اگراین یک قرص نانی را که  مادرم برای خرج سفر گذاشته است حالا  بخورم شب!  چه می شود! ؟ حالا دیگه پدرومادرم نیستند وهمه ناآشنا دردیارغربت نه پولی داشته باشم ونه نانی ! چه می شود!؟

    صبح که گرسنه سفررا شروع کرده بودم وحالا که ظهراست به شکم مظلومم وعده ی نان شب را دادم و نان را دوباره دربین بستره درپشت الاغ بستم باشکم گرسنه باز حرکت را ادامه دادم  وقت که از غاف می گذشتم نزدیک غروب افتاب بود دیدم که پسرکی که تقریبا ازمن کوچک تربود درجاده از مقابل من می امد وقت به من رسید گفت : کجاه میروی ؟من گفتم که درمدرسه زردنی برای درس خواندن !!.

    واوگفت : مرا می شناسی  ؟ من پسری همان استادی هستم که تو میخواهی نزد او درس بخوانی وبرادر من اسم اش کاظم است  درهمان مدرسه درس میخواند والان من به تو امانتی می سپارم که به برادرم تحویل بدهی!  گفتم باشه ،حالا ان امانتی چه هست ؟   چند نخ سیگار دراورد داد دست من که این هارا به برادرش برسانم، قبول کردم ولی درنظرم جالب آمد چون تاهنوزسیگاررا بدست جوانان دیده بودم واولین باراست که خودم دارم لمس اش می کنم ،همه چیزش تازه بود گاهی بداخل سیگار نگاه می کردم که ازاشیای بوداری منظم چیده  و داخل کاغذسفید نو پیچیده شده است گاهی به  فیلترسیگاردقت می کردم ،به هرحال ازکوتل میان غاف وچپرسک ببعد سرگرمی راه همان سیگارشد تاهنگام نماز مغرب به مدرسه رسیدم .

   وردبه مدرسه :    عجیب ترین وجالب ترین چیزی که درآغاز ورود توجهم را معطوف ساخت شاگردان مدرسه بودند که واقعا عجیب وبدیع بودند ،مثلا تمیز تمیز، لباس های شیک وموهای شانه کرده و چهره های زیباه ، غالبا دریک سن سال دیده می شدند ،با دیدن آنها قهراً دریاد خود افتادم که باآنان خیلی متفاوت بودم  زیرا: من چرکین ، آفتاب سوخته ، کارکرده،  با لباس های کهنه ی وصله دارو موهای ژولیده وکفش پاره ربلی ، بدون جراب !! . احساس تفاوت داشت مرا نا امید می ساخت که :  ناگهان چشمم به همان شیخ جوان (شیخ خانجان احسانی ) که ارادت عجیبی به اوداشتم افتاد وبه سویش رفتم ، این دومین چیزی عجیب بود که با او موا جه می شدم، زیرا :اوباهمان جلالت ومقام هرگزتکبرنداشت ،لباس کهنه  وحالت فقیرانه من باعث تفاوت نگاهی او نگشت ،واقعا شگفت انگیز بود تاهنوز به آدمی نرسیده بودم که  لباسها ،چهره ها ،آدمها برای اویکسان باشدوخودنیز حالت بزرگ بینی  نداشته باشد ،اصلا باورم نمی شد که چنین آدمی هم باشد!  .همه چیزبرایم  اعجاب انگیزبود مانند شخصی روستایی که اصلا شهرراندیده باشد ورسانه ی هم نباشدتا ازآن راه مطلع گردد  یک باردفعتاً وارد شهرشودبرای او چقدرسخت وعجیب است!؟ زیرا: نه برخوردی شهری میداند ونه می تواندبه آسانی به کوچه وخیابان راه برود  بلکه همه چیزهم شیرین وهم دشوارمیاین.   

       درهرجا آدم های هستند که ساده هارا دست میاندازند وسادگی اورا حربه خنده برای دیگران می سازند وگاهی ازآزار تازه وارد لذت می برند ،تااندک اندک به محیط واطراف آشناگردد وسختی ها پایان یابد ،مدرسه زردنی نیز درنظرمن مانند این بود .  شیخ جوان گفت:  بیا دنبالم که اتاق تورا به تو نشان دهم ومن ازپی او حرکت کردم دریک اتاق تاریک که سیدبچه ی نیزبود  به نام سید هاشمی(سیدازچورپه برگر))  من رابه اومعرفی کرد وگفت : ازاین بعد این نفر هم حجره ی توخواهد بود.

       وارد حجره شدم چند تارختخواب دیگه نیزدیده می شدند  ودانستم که افرادی دیگری نیز دراین حجره هستند ، ولی فعلا سید بچه بود ومن! ،سید نیز برخوردمهرانگیزی داشت ، چه  خوب است !  آدم ها به کسی تازه وارداست یا ساده ،یا ضعیف وناتوان است کمک کنند وبرخورد شائسته داشته باشند زیرا : آن مواقع یک برخورددرست، یک تبسم محبت انگیز ، همکاریی اندک برای تازه واردخیلی مهم است وشدیدا نیازدارد وحضرت باقرعلیه السلام می فرماید : مَا عُبِدَ اللهُ بِشَیئٍ اَفضَلُ مِن اِدخَالِ السُّرُورِفِی قَلبِ المُؤمِن ، یعنی خداوند عبادت نشده است به چیزی که بهترازداخل کردن شادی درقلب مؤمن باشد ، حتما  بهترین مصداق  درهمانند این مورد است  .  شب سید  کمی برنج برای خود ش پخته بود ومن هم که خیلی گرسنه بودم وهمان برنج را اورد چند لقمه ی بیشترنبود کمی من خوردم وکمی هم سید ،گرسنگی من شدید ترازاین بود که این چند لقمه غذا مراسیر کند ولی چاره ی نبود فقط برای آرام کردن معده خوب بود،  اگرچه من یک قرص نان داشتم وبرای اینکه بی ادبی نشود آن نان را به سید دادم ،شب نماز را خواندم وخسته وکفته خوابیدم .    وصبح بعد نماز به دستور شیخ جوان قدرگندم گرفتم ، درمحلی که شاگردان دیگری مدرسه دران جا گندم شان را ازریک وخاشاک وفضله موش و... پاک می کردند به راهنمای ان ها گندم را به همان محل بردم وصاف اش کردم که این کار تا بعد ازظهر ادامه یافت وبازصبح و ظهر که مشغول صاف کردن گندم بودم وبی خیال گرسنگی شدم اصلا تصورش را هم نمی کردم  .       بارکردن الاغ طول کشیدزیرادوستان ازخربارکردن آگاهی درستی نداشتند  . عجیب اینکه هنگام حرکت سید(همحجره ای)  نانیکه شب گذشته به اوتحویل داده بودم به من برگردانید  . به سوی آسیاب حرکت را آغازکردم ، مسافت رسیدن به آسیاب طولانی بود عجله می کردم که شب برنخورم .  بار الاغم مقدار کچ بود لحظه به لحظه از طرف سنگینی بلندش می کردم تا نماز مغرب خودم رابه آسیاب پای کته سنگ رساندم ودیدم یک دونفر ی قبل از من هست .      آسیاب  :

       الاغ بیچاره دوروزاست که گرسنه است ،  خواستم  ازدرّه ها قدر نی ، علف حمع کنم برای حیوان گرسنه بیاورم  به این قصد به سوی درّه اطراف رفتم اگرچه هواتاریک شده بود خطرمال وعقرب و حیوانات دیگری نیز هست ولی چاره ی نبود ،  با فراوانی نی وعلف بزودی مقداری زیادی علف ونی برای الاغ بیجاره آوردم ولی دیدم که دونفردیگر همراهی  چندین الاغ ،  تازه ازراه رسیده اند وان دونفروقت نی ها وعلف های مرا دیدند به خشونت وتندی وبدزبانی  نی ها را ازمن گرفتند جلو همه الاغها ریختند والاغ پای کج گرسنه ی من توانیست  کمی از نی وعلف که خود آورده بود م بخورد ناتوانی من وخشونت بدزبانی آن دونفرباعث شد که من دربرخورد ناسالم شان هیچ اعتراضی نداشته باشم .     حالا دوروزاست که نان کافی نخورده بود م خسته وگرسنه  به سوی با رالاغ رفتم تا همان نانیکه مادرم دوروزپیش به من داده بود درآورده درکنار آب گرسنگی را مهارکنم !  نان کوچکی که برای یک نفرنیزکافی نبود دراوردم   آن دونفر خشن فورا بالا سرم رسیدند به تندی  نان را ازمن گرفتند وسه قسمت کرده ویک سوم آنرا به من داد ودوسهم هم آن ها برداشتند ، بازم سکوت کردم زیرا : گمان کردم که آنها عاری ترازمنطق واعتراض اند .  خلاصه نوبت آسیاب بمن رسید به کمک  اسیابان باررا روی دهل اسیاب خالی کردم ولی گندم آرد شد دیگر شب تاریک شده بود وراه بیابانی خطرناک ،عاقلانه نبود که مراجعت کنم   و شب همان جا ماندم و فردا صبح زود شروع کردیم به بار کردن آلاغ ها ، من خرها را نگه میداشتم وآن دونفرچون بزرگ وقوی  بودند بار را به پشت الاغ ها می بستنند تااینکه بالاخره آخرین الاغ که الاغ من بود که بار کنند وباهم را ه بیفتیم ولی ناباورانه  یکی ازآن دونفر گفت : من میروم دنبال الاغ ها و خری این بچه فلان فلان  شده بار نمی کنم ودیگری هم رفت ومن هرچه التماس کردم اثر نکرد ، وان دو نفر بی انصاف رفتند ومن ماندم وبار والاغ بیچاره ! ، تااینکه دهقان آسیاب امد که  پیره مرد سالخورده ی بود و اوبه زحمت توانست  بار الاغ راببندد . به هرحال خیالم راحت شد  ومن نیزهمرای الاغم ازدرّه عمیق به سمت بالا که مقصد بود راهی شدم .

    سزای عمل : الاغ  بیچاره با بارسنگین  مانند باد صرصربراه افتاد ، تااینکه به زودی به آن دونفر که  جلو تر حرکت می کردند رسیدیم  ، ازنفر اول وخران اش  گذشتیم و کم کم به نفری دومی رسیدیم که یکی از الاغ های او از پا افتاده بودو نمی توانیست به حرکت خود  ادامه دهد ولی صاحب الاغه از پشت سر الاغ اش اورا کمک کرده هول  میداد   . راه که ازدرّه عمیق  سربه بالا قرار داشت اگراصل را ه هموار بود ولی اطراف وخارج به شدت تند و سرشیب ودارای کوه های مرتفع وقلّه های بلند بود  به نحوی که اگر کمی خود انسان یا الاغ غفلت میورزید واحتیاط را ازدست میداد هماندم از کوه پرت شده به درّه عمیق سقوط می کرد . یکی از خرهای آن دونفرکه ازپا افتاده بودوداشت کمک میکرد  ومن به او  گفتم : ازپشت الاغ هول نده  ،امکان دارد که  الاغ  لگد بزند .صاحب الاغ مرد  بد دهان بود یک فحشی به من یک فحش به الاغ اش داد.  من هم سرم را پایئن انداختم از او عبور کردم  چند قدم بیشتر فاصله نگرفته بودم که ناگهان همان الاغ یک لگد محکم به ساق پای اوزد بلافاصله او وخرش به  زمین افتاد والاغ که بارسنگین داشت  ازراه منحرف شد به سری کوه قرارگرفت،  درحالی که طناب الاغ اش رامحکم به دست پیچیده بود   وپای سالم اش به سنگی تکیه داده  وتلاش می کرد که الاغ را از سقوط به درّه نگهدارد وهردم  مراصدا می زد  وبه کمک دعوت می کرد .  ومن باید بارخررا بازمیکرد م  ولی متأسفانه  به فریاد ی او توجه نکرده با اعتنای اورا رها کرده ازکنار ش گذشتم  حالا نمی دانم که سقوط کردیانه .


ادامه نقاط منفی درحکومت اقای صادقی وافکاری شهرستانی +ستم های قوم

  فرماندهان نظامی استاد افکاری :

   1- به دعوای زمین مردمی آنها کارداشتند، یعنی قضَات درقضاوت به دخالت فرماندهان نظامی نمی توانستند درست قضاوت کنند ،اگرچه این امراختصاص به زمان صادقی وافکاری ندارد ،افغانستان سرزمین رشوه ،فساد ،ظلم ،تباهی است که ازپیش بوده والان هم است وخواهد بود ،یعنی کمترین بی عدالتی ورشوه وفساد گمان کنم همان زمان صادقی وافکاری بود ،فقط فرق شان این است که زمان صادقی وافکاری قاضیان ازدخالت وترس نظامیها نمی توانستند عادلانه قضاوت کنند ولی فعلا اکثریت رشوه خوار،دسیسه ساز،چاپلوس وناعدالت اند.  2-  درزکات گرفتن مردم ان ها دخالت می کردند، یعنی صادقی وافکاری که نفت ، معدن ،چاپ پول ،وحمایت مالی کشورهای خارجی را نداشتند ،بیچاره ها حکومت شان را با مالیات مردمی ووجوهات شرعیه مردم می چرخاندند ولی همین نظامیان نافهم وبی سواد ، برای گرفتن وجوهات شرعی ظلم های فراوان می کردند ،تندی ، بدرفتاری ، تعرض به آبرو کارهمیشه گی آنان بود . 3- گاهی گاهی فرماندهان نظامی قضاوت می کردند درحالیکه تخصص آنها همان قلدوری ،زورگویی ،بی رحمی ،جهالت وآدم کشی بود،شما فکرکنید که آدمهای قلدور،آدم کش ،نادان ازقضاوت چه میداند ؟! وازمسئله حقوق چه آگاهی دارند؟!  4-      مردم ما تا حالا نیزبه آن بصیرت وآگاهی نرسیده اندکه ازآدم های قلدور، ستم پیشه متنفرباشند وآدمهای دانا، دادگستروخدوم را دوست داشته باشند ویاری رسانند بلکه قضیه برعکس است یعنی به  زورمندان ظالم پروانه اند ،به ضعیفان شمع سوزان ! یعنی با بی نهایت چاپلوسی قدرت مندرا ظالم می کنند وبا خواروذلت خود منصب داران را متکبرمی سازند، بدین جهت فرماندهان نظامی بهترین درختان را بعنوان هدیه ازمردم شارستان می بریدند وبدوش همین مردم به محل میرساندند وبهترین خانه هارا همین طورمفتی می ساختند وعلف وهزوم ،چیزهای دیگرنیز ازمردم هدیه میگرفتند، وگاهی به عنوان هدیه ازیکی ازطرفین دعوارشوه می گرفت وحمایت خود رانیز از او اعلام می کرد، قاضی ترسو هم جرئت نداشت که  قد علم کرده به حق قضاوت کند .

         اما اقای صادقی که ریاست حکومت وقضاوت را به عهده داشت هرگزدربرخورد اجتماعی نرمش وبردباری نداشت وتمام رفتاری اوبا مراجعین غیرانسانی بود ، درمنصب قضاوت مانند شیرغرّش می کرد ومانند زهرمارتلخ و مانند فلفل تند بود ، افراد یکه ازدست  روز مداران وقدرت مندان ظالم به ستوه امده بودند  وحق وحقوق شان ضایع شده به نزد این حاکم اسلامی وروحانی مراجعه میکردند بلاتشبه گویا با یک جلاد خون آشام طرف است! چهره عبوس ، قیافه به شدت ترش وعصبانی ، لحن کلام پرخاشگری ودشنام ،یعنی برای یک مراجعه کننده قانون بود که دراولین وهله باید یک کتک مفصل ازدست مبارک حاج صادقی بخورد تا نوبت مرحله دوم برسد حتِّی اجازه نمی داد که بیچاره  حرف اش را بزند ، چوب دستی آماده  داشت که  معروف  بود به (سُوتَّه ی ) اقای صادقی که با آن  حمله میبرد. حالا  مردی درد کشیده که از ظلم ظالمی  بعنوان فریاد رسی مراجعه کرده گرسنه وتشنه و خسته با پای پیاده دوروزه مسافت را پیموده ، که درد این خاک به سر درمان شود ، سوزدرونش کاهش یابد ، زخمیکه ستم پیشه گان وارد آورده اند التیام یابد  ولی نا باورانه ضربات چوب حضرت حاکم بدن نحیف اوراکبود، سروصورتش را خونین  ورنج های اورا مضاعف می کرد.!

     کاش این حاکم به کتک وزدن بسنده می کرد،  زبان شمشیر گونه ی نیزداشت که ستم دیده را به باد فحش ، دشنام وحرف های رکیک نیزقرارمیداد،  گاهی به زنان محروم ودردمند ی که دستها شان ازشدت کار پینه بسته ،  صورت ها شان از شدت سرما وگرما به سیاهی متمایل گردیده اند ،با گردوغبار راه و با لباس های وصله دارکه  کودکان خود را بی کس وتنها رهاکرده ، کوله پشتی از درد ورنج  را اورده ولی حاکم نه تنها درد اورا درمان نمی کند بلکه به سخنان رکیک و زشت که اصلا درشأن یک امیر اسلامی نیست بلکه قلم از نوشتن اش شرم می کند آن هم بافریاد ازاین بی پناه استقبال می کند، به اضافه اینکه :این زن ازستم های مریدان و قومندان های همین امیرشکوه آورد ه.

  که یک وقت  مردی ذی حق ومظلوم ودرد کشیده را  دیدم به اقای صادقی رجوع کرده بود که درد اش را بیان کند ولی اقای صادقی بدون اینکه سخن این مردی ستم دیده را بشنود فورا اورا به زیری مشت ولگد وچماق  قرارمی دهد ولی این مردکه کفش وکلاه اش دراتاق قضاوت جا مانده بود به سوی بیرون باپای برهنه درهوای زمستانی وبرف وسرما  فرار میکرد درهماندم مردی بیچاره ی  دیگری ازراه میرسد واز مردی کتک خورده سوال میکند که برادر: شعبه ی قضاوت کجا است ؟    مرد کتک خورده درجواب میگوید که : من شعبه قضاوت رانمی دانم ولی اگرشعبه ی (کفت وکوی ) را می خواهی همین است .

      آ یا روااست ! که امیر اسلامی که قدرت مطلقه ی بدون قید وشرطی را با حمایت همین درد کشیده بدست اورده است ، بدون هیچ  رنجی  برمال وجان وناموس مردم مسلط گشته وبرگرده ی این ها به راحتی سوارگردیده ، این گونه بی اعتنای کند ونمک به حرامی نماید ؟ ، بی انصاف!  این زن رنج دیده خواهرتواست ، این فحش های رکیک چیه؟  واین گرفتارازدست مریدان توبه این روزافتاده چرا کتک اش می زنی؟!  نانی که سرسفره تووحامیان ستم گرت قرارگرفته ازدست رنج این زن ومردی شارستانی بی نوااست به زورنظامیان ازدست ترک خورده ای اوچاپانده شده که مستت کرده !! ،بی انصافی وبی مروتی هم حدّی دارد .

            ازاین سو : نیروی نظامی آقا ازحکم اسلامی فقط  آیه ی 31از سوره اعراف رامیدانند که (بخورید ) ازاموراجتماعی فقط قتل وغارت و کشتن میدانند  . ولی درمنازعات  قضاوت میکنند ؟ مانند زالوخون محرومین را  بیمکند وهرجورکه عشق شان می کشد آنان را درزیری دست وپاشان له کنند ؟ درحالیکه حاکم زنده وگنده داردتماشاه می کند. که ضعیفان جامعه را اززیرچکمه های قومندان ها صدای ناله ی هل من ناصرینصرونی ، سرمی دهد . وحالا امیرشارستان دادرسی نمی کند که هیچ ! بلکه بقول خودش همواره ازعضو اسفل گپ می زند . 

  قابل عرض اینکه : ملت ما درساخت ظالمان ستم گروقلدوران بی رحم نقش مهم دارند ،اولا مردم ما از عدالت ، خدمت ، فداکاری خبرهای زیادی شنیده اند ولی این امورکاربردی نشده اند یعنی فقط شنیده اند برای این مردم جاری وعملی نگردیده . دوما ملت ما به ظلم وزورکاملا عادت دارند یعنی تابوده ظلم بوده وتادیده همان را مشاهده کرده ،اصلا این مردم به یاری کردن ستم گران تخصص دارند وهم آغوش شده اند بلکه درذات ما چون خون جاری وساری شده است ،اگراحیاناً یک عدالتی بیاید و یک خدمت گذاری واقعی درمسند قرارگیرد،که بدون دسیسه وپارتی گِرِه بگشاید وبرناتوان رحم وبا قلدوران دشمنی ورزد ،گمان نمی کنم که چنین آدمی برای این ملت خوشایند باشد ،کارهای او واقعا درذائقه ها مأنوس نخواهد بود، 

من اعتقاد دارم که درشارستان ما آدمهای دانا، دادگستر، دلسوز، خدوم هستند ولی مردم برای این ها تمایل نشان نمی دهند ،درانتخابات به همان طریق می روند که درذات ها نهفته اند ،انسانهای ارزشی را انتخاب نمی کنند . به نظرمن ! من ما بصیرت میخواهد ،آگاهی لازم دارد تاتغییرحالت ایجاد کنند وباوربوجود بیاورند که سمت وسوی ترقی وکمال رهنمون گردد .ودیدگاه ملت به افق عدالت وخدمت هم پیوند گردد. وگرنه ، ملت مادرتمام عُمرشان باقران همدم هستند وبااهلبیت پیامبرمعتقد! ولی از قرآن همان الفاظ را می خوانند وطلب شفاوبرکت می کنند وازاهلبیت پیامبرشان انتظارشفاعت دارند وهماره درخواست ثواب می نمایند ! 

 هدف اصلی از پیروی قرآن ومهرورزی به خاندان پیامبرواقعا درافغانستان اصلا جانیافتاده اوغان ها نادان کودکان وزنان وملت بیگناه را بخاک وخون می کشند وگمان دارد که دارند بهشت می خرند وبی خبراینکه بی خبرندخودشان همان خرند!


 


نقاط منفی حکومت اقای صادقی وافکاری شهرستانی+خاک خورهای شهرستان +

 

 صادقی افکاری شهرستانی خدمات فراوان را چنانچه درصفحات گذشته اشاره رفت انجام دادند  که هیچ حاکمی تا انوقت  دراین منطقه محروم انجام نداده بود یعنی شارستان  خدمتگذاری مانند این دونفر رابه خود ندیده است  .ولی درقبال این خدمات انجام شده توسط این  دوحاکم ، جنبه های منفی هم داشتند که باید این موارد را درکنار ان ها قرار داده ومقایسه کرد تا اعمال ناصالح آنان عبرت گیرند.

1-: خود خواهی :  که درشهرستان این دونفر حاکم علی الاطلاق بودند وهرگز قبول نداشتند که کسی دیگری درمقابل این دونفر گوش بجنباند که ان وقت ان گوش را تابیخ  می برّید ند. 

         برخی نمونه ها :       الف - اقای شیخ دولت طاهری نالیج برگر که او شجاعت ان را داشت که درمقابل ان دوحاکم مطلقه ، سخن رسا وکلام بی واهیمه بگوید، اورا به منافق بودن  متهم ساخت. واعلام داشتند که او قصد برهم زدن نظم جامعه رادارد و اورا وادارکردکه مجبورا یاغی بشود ومکارانه آن بیچاررا طرد نمودند ! به قسمی که اگراوهم به سوی این دو(صادقی ،افکاری) برمی گشت  کشته می شد واگر نمی امد وتسلیم نمی شد، منافق و اخلال گروشورشی معرفی می شد!! آنوقت دیگرخونش حلال وکشتن اش واجب می گشت ! درحالی که او(شیخ دولت طاهری هم مانند خودشان ازحزب سپاه بودو ازیک کانال آب میخوردند ، ولی او فقط شجاعتی سخن گفتن بی واهیمه را داشت .

 درحقیقت! گمان می کردند( شیخ دولت )موی دماغ خواهد شد وچرا از اول این موی را کنده به سطل زباله اش نیاندازیم ؟.   طاهری! نقشه های فریب کارانه ی حاکمان را قبلا به چشمان خود دیده بود که درباره ی خوانین شارستان خصوصا الله یارخان چگونه اجرا شده بود ودیده بود که خاندان خان ها را چگونه مزوّرانه نابود کردند .  

      باالاخره ، او(شیخ دولت طاهری ) با همراهان فرارکردند  وصادقی ، افکاری برای فریب مردم چندین بار قرآن باچند آخوند کلْه پوک  فرستادند ولی طاهری خوب میدانیست که تسلیم شدن اومساوی بامرگ (ترور)خواهد بوداین قرآن مانندآن قرآنست  که درجنگ صفین روی نیزه بلند شد.   وشیخ دولت به خوبی درک کرده بود که این ها مقصودش کشتن  اوست وتسلیم ،قرآن ، ملا همه بهانه وفریب و خدعه ها ی جنگی است که اندیشه ی مردم رامنحرف سازند  و برای مردم بفهمانند که شیخ دولت طاهری ویاران او  حتی پای بند قران هم نیست  این حیلّه های عوام فریبانه را به زودی دربین مردم ساده وشریف شهرستان انتشارداد و لشکری را برای کشتن اقای شیخ دولت طاهری برگری تهیه ومجهزساخته  به سوی برگر اعزام داشتند  و اعلام نمودند که  : او منافق است و کشته های اقای صادقی شهید   وکشته طاهری جهنمی است .

    اولا:  این طاهری از افراد همین صادقی وافکاری بود ویکی از خدمت کاران صدیق شان بلکه یاری غار چند ساله  این دونفربود، که درجنگ سیدعلی بهشتی ازفرماندهان نامی به شمارمی رفت ،حتی طاهری بدست نیروی های آقای بهشتی اسیرگشته وبسمت مرکزشورادرورس فرستاده شد ودرهنگام دست گیری به اثر انفجارنارنجگ دست طاهری به شدت مجروح گشت که با بدن زخمی ودرسرمایی شدید زمستان به اسارت رفت ، به خاطراستحکام حکومت  اقای  صادقی وافکاری، مدت های مدید درزندان بهشتی درتحت شکنجه بود. یعنی طاهری سالها خادم مطیع وفرمانده شجاع ویارصدیق این هابود وبااین دو بیعت خون وجان امضا کرده بود واگرجناب صادقی شارستانی امروز افتخارمی کند که من درشارستان مدرسه ها ساخته ام ومن خواندن ونوشتن را به شارستان همگانی نموده ام ! ومن  بازار ساخته ام ومن خدماتی چنین وچنان کرده ام !! همه درست اند ولی دست تنها صداندارد ! همین صادقی با افکاری وهمین صادقی با طاهری نالیج و.. همه وهمه انجام داده اند ، هماره خاک پاک شارستان و نسل اندرنسل شارستان ازیاد نمی برد ! ولی باید گفت که این طاهری همان صحابی صادق وهمان جان نثار روزهای سخت این ها بود ، جناب صادقی ، درقُلّه لذت قدرت صدای نازنین اش را بطورگوناگون  تغییرحالت میداد وسبکهای جالبی درگفتارایجاد می کرد و چاپلوسان ازتقلید گفتار معظم به طرب افتاده وهنرهای الحانی ایشان را تمرین می کردند . یعنی انواع لذائذ مستی قدرت توسط این خادمان نصیب حاکمان شارستان می گشت .  

     تا باالاخره جنگ  با اقای طاهری درمنطقه برگرشهرستان  آغاز شدا،اگرچه نیروی دولت طاهری به اندازه نبودکه مقابل دولت شارستان تاب بیاورند ولی بعدازپیکاری برگریان فراررا برقرارترجیح میدادند ،به قله های برف گیر قوناق ورباط می گریختند وبازشدت سرما وگرسنگی آنان را مجبور می ساختند که بروستاهای نزدیک برگردند ،   بعد ازچندماه نبرد وکشته شدن چند نفر ازدوطرف به سبب خیانتی یکی ازیاران بلند پایه طاهری به نام خان علی فرزند نلی از برگر که فرماندهی جنگ طاهری رابه عهده داشت ،همین شیخ دولت طاهری درمنطقه ی  رباط شهرستان به دست اقای استاد افکار ی وافرادش به دام افتاد که که همه مجبور به تسلیم گردید ند.

    ولی استاد افکاری علنا همان شیخ دولت طاهری را بادستان بسته وتسلیم شده !  درحال اسارت !  درمنطقه ی به نام تگاب  میرامورتوسط یکی ازجلادان بی باگش به قتل رسانید وافرادش را کت بسته درحضورصدها نفر که قبلا دعوت شده بودند مانند اسیران زنگ وباردرمنظر  تماشا قراردادند ،مردم شارستان فقط درداستان ها اسارت  و زدوبنداسیران را خوانده یا شنیده بودند واما اکنون تصورات را حقیقتا مشاهده می کردند .

           استاد افکاری درسخنا نی درهمان جمع میگفت :  که هرکه بیاید بامن دربیافتد سروکارش به همین منوال خواهد بود . درادا مه خیلی توهین های ناروا به اقای طاهری که درزیری خروار ها خاک مدفون کرده بود انجام داد  و به اسیران زجردیده  هرچه میل داشت توهین وسخنان رکیک وبی ادبانه را نثار کرد واز قدرت وجلالت خود تعریف وتمجید زیادی نمودگویا!  ازوحی خدا خبری نیست وخالق اسیران درخواب رفته است  .

    ب:محمدی سرنگاه را وشهرستانی مور را به همین منوال درحال اسارت ودست وپا بسته به قتل رسانید واقای صادقی وافکاری خوب میدانیستند  که اگر این افرادی بالیاقت وممتاز، دانشمند وشجاع  درمنطقه باشد حتما درمقابل این خود خواهی  (من ازهمه بالا ترم )و خود سری های ما سخن خواهد گفت و ان وقت است که  ما این قدرت بدون  درد سر را نخواهیم داشت با ید مردم شهرستان گوسفند باشند وما چوپان عصا به دست که هرگونه بخواهیم می چرانیم ،  وهر جور که مایل بودیم به انان حکومت کنیم وباید درلذت بردن ما ازاین قدرت وحکومت مانعی وجود نداشته باشد  حالا که خری مطیع به فرمان داریم  چرا سوار نشیم ؟ .

    ج --: اقای استاد محقق فیض ابادی هم به طوری مشکوکی کشته شد که عمده ترین مورد اتهام همین صادقی وافکاری بودند که شاید این شخصیت بلیغ ، فصیح ، عالم و سخنورتوانا با  بیانات شیوا اش  روز ی کار بدست مان ندهد سربه نیست کرده باشد .

   محقق فیض آبادی  عالم اندیشمند و جوان سخنور،  استاد فرزانه بود  که سال ها درکنار حرم دخترموسی بن جعفر علیهما السلام تلاش علمی و فقهی نموده و رنج ومحنت دوری از وطن و....کشیده ،  الان باکوله باری از علم ودانش آل رسول (ص)  و بادل سرشارازامید  ازجوار حضرت فاطمه معصومه علیها السلام کوچ می کند ،تاچراغی ازنورآل محمدرا درتاریکی کشورش برافروزد  ودورترین نقطه ازمحروم ترین آدمهارا مدّنظر می گیردکه همان شارستان ما باشد   واوبی خبرازاینکه درساحه ،ساحه ای وطن گرگان آدم خواردرمسیر راه کمین گرفته اندکه کلام حق آنان ر امی آزارد ، وبیان روشن رنج شان می دهد ، وروشنی وروشنگری به آنان ضرردارد .

    بالاخره محقق،  قم رابرای  همیشه ترک می کند ورهسپاردیار محرومان می گردد ولی با تأسف ! نه این عالم به مقاصد ی که برای اوبه شهرستان عزیمت کرده بود رسید .نه شارستانی هاازنورفروزان وبیانات شگرفش بهره بردند ،یعنی نتوانست بارعلمی اش بگشاید وسوغات سفرطولانی اش ارائه دهد، همان سرپوشیده ،چون درخت پرمیوه ای که یک شب به آتش کشیده شده باشد ، تمام شد ،خانواده و همسرمهربان ،طفلان بی گناهش را  ترک گوید به دیار همیشه جاوید سفرکند  .  ، یادش گرامی وروح این سخن ورتوانا شاد باد .

د- جناب شیخ محمدطاهر فصیحی چهار صد خانه نیز کسانی است که درزمان حکومت جناب سرورصادقی و استاد محمدکاظم افکاربه قتل رسیده است ، ایشان یک روحانی جوان، فعال ، زمان شناس ، خستگی ناپزیربود ! وایشان حدودا درسال 1330 تولدیافته وتاهنوز دوبهاراز عمربابرکت اش نگذشته بو د که والدین شریفین اش اورا تنها گذاشته بدرودحیات می گویند،  فرموده: الم یجدک یتیماً فآوا. درباره پیامبرآمده ولی هریتیمی وقتی پدرومادررا از دست میدهد گویا خداوند نیابت والدین را بعهده می گیرد وخدااست که دست افتاده یتیمی دل  شکسته را گرفته از زمین بلندش می کند ودرخورلیاقت خود اورا یاری میرساند ورشد می دهد ! درست جناب فصیحی را خداوند مأواداد ودست حمایت ویتیم نوازی به سرش کشید ودرمدرسه آل محمد ص) به فراگیردانش فرستاد ومدتی درسفیدغوورس وزمانی درمالستان و سه سالی درقم درس خواند وبه اندازه توان خوشه چید که اندازه آن به کاغذپاره به نام مدرک تحصیلی سنجیده نمی شود بلکه کمیت وکیفت اش ببازدهی وآشکار کردن آثار حاصل می شود .

مدرسه علمیه جعفریه چهارصدخانه ، جاده طولانی ، ساخت نهرآب و تأسیس بازاربزرگ پلاس و.. ازآثارپربرکت این شخصیت است که هرکدام این ها تفصیلاتی دارد که ایشان چه سختی وها ودشواریهای را دراین را تحمل کرده و درمحرومیت آن منطقه واقعا این برکت یک معجره به شمار میاید ! به هرحال ایشان درروزهفتم محرم 1411ودرسال 1369 توسط یک عده افراد سخیف ، کثافت های مزدور ازنزدیکانش به درجه شهادت رسید و مردم شارستان خصوصا چهارصدخانه شریف را داغدار ساخت .

  و-    جنگ های داخلی دیگرنیز توسط این دونازنین رهبری شدند  ازجمله :  1- جنگ با گروهی سازمان نصر . 2- وباگروهی حزب اسلامی  .3-وشورای سید علی بهشتی که قبلا به ان جنگ مطالبی بیان کرده ام  .4-  جنگ برگرکه طی دومرحله انجام شد مرتبه اول شیخ دولت طاهری نالیج برگر وبرخی یاران اورا به قتل رسانیدند و مرتبه دوم  با سرباز جان فداشان اعتمادی سیادره برگر که اوویارانش را به خاک وخون کشیدند . اعتمادی برگر یکی ازنوکران راستین  وسرباز وفاداراستاد افکاری وصادقی بود ، که دراجرایی فرمان سرازپا نمی شناخت وهرکه را که حاکمان اشاره می کردند  بلافاصله او به دیارباقی می فرستاد 

  •     اگرحاکمان شارستان!  (دشمنانی که کشتند ) دراغوش می گرفتند وانان را مورد هتک وبی احترامی وتوهین قرار نمی دادند آن ها که دیوانه نبودند خانه وزن وبچه شان را رها کرده درکوه وبیانان گرسنه وتشنه درحالیکه هر  لحظه  احتمال ریختند خون انها میرفت  برعلیه این دو حاکم قیام کنند ، این ها برای ابقای حکومت خود شان این سروران و دانشمندان شهرستان را کشتند و.  زن وبچه ی این ها را به خطرانداختند  و به یغماو چپاول تمام دارای وما یملک شان انجامید  .1-- چه قدرخون  جوانان  نماز خوان ومعتقد به خدا وقران وامامان ریخته شد ؟ 2- وچه قدر از این علما توهین وهتک حرمت شدند . 3- چه قدر پیره مردان و کودکان که به زندان ظالمانه این دونفر بی موجب وبدون کوچک ترین جرمی افتادند سخت ترین شکنجه های روحی وجسمی رادرحق شان اعمال نمودند . اگر سنگر نشینان جنگ گناه هم داشتند   پیران محاسن سفید و  کودکان معصوم  که به قول روضه خان ها درهیچ ملتی گناهی نداشتند و چرا  این همه  حبس وزندان وشکنجه و  بی احترامی  ؟ . 4- چه قدرخانه وزندگی  به تاراج رفت!؟  وچه بسیارعرض وحیثیت ها به باد رفتند  وچه  نوامیسی از شیعیان را حرمت شکستند ؟

     سوم   اخراج زنان وکودکان  خانها ومیران وارباب ها بود .

      نیزهمین صادقی وافکاری به زور وقدر ت  تعدادی خان ها را کشتند وزنان کودکان شان را مانند سیاهان امریکا  به دیار غربت و غیر مذهب نفی بلد نمودند . فقط گناهی شان این بود که  زن وبچه خان هستند  واگر احیانا خوانین ومردان شان مجرم بودند  زنان وکودکان شان چه جرمی داشتند که با بی حرمتی  و زخم زبان های بی پایان ببیرون راندند ؟  فقط سری بریده نبود که بالای نی سوار کنند  . دیگه هیچ جرم وجنایات نبود که این دوحاکم خود سردرحق کودکان معصوم و زنان بی دفاع خوانین  انجام نداده باشند ،حتّی برخی زنان باآه سوزناک ،دلهای آتش گرفته ،حالت مصیت زده خواستند که آنان به عنوان یک کنیزوخدمت گذاردرخانه شان قبول کنند ،کنارگهواره اطفال شان ،گهواره جنبان باشند ولی به دیارغیرمذهب نفرستند !، اگرچه اکثرخوانین خیانت کرده اند،ولی سالها حاکمیت هزاره را بعهده داشتند ،پس درطول حاکمیت 

    چهارم :     زمین ها وتمام اموال خوانین را  مانند غنائم جنگی که از  کافران حربی درحال جنک بدست می ایند ، بین بعض حرام خورهای شهرستان قسمت کردند که وزمین خوران  نیز درقبال این خدمت  مانند غلام حلقه درگوش و فدایی برای حکومت جان نثاری میکردند برای حفاظت حکومت و حاکمان  کمر را از چند جا بستند .زیرا اگراین قدرت از دست حاکمان میرفت  حتما زمین های که شکم های زن بچه را  شان به سبب این زمین ها پر میکردند باید ازاین ها باز پس گرفته به صاحبان شان مسترد می شدند .     این امرباعث می شد که  حرام خورهای شهرستانی  مانند وخولی وسنان و حرمله نه به کودکان شیرخوارخوانین رحم  کنند ونه به زنان شفقت نشان دهند ونه به پیران مهربان باشند ، بلکه  با تمام وجود می کوشیدند که حکومت برای صاحبان شان با چنگ ودندان نگهدارند، 

       این زمین خورها  نزد عامه شهرستان از محبوبیتی برخوردار نبودند بلکه به شدت اکراه و نفرت داشتند  ولی قدرت حاکمان باعث می شدکه مردم از این ها فرمان ببرند وبرای حفظ آبرو حیثیت شان با این مدارا داشته باشند  . واین ها دربین مردم مشهوربه خاک خورها  هستند  .

    پنجم : نقطه سیاهی این حاکمان درشهرستان این بود که :خودشان راحاکمان مطلق العنان میدانستند که هرغلط که دل شان می خواستند می کردند وهرچه مایل بود به مرحله ظهور می رساندند به عبارت دیگراینکه :این ها برنامه داشتند که کسی به هیچ وجه باکار انها حق  انتقاد وحق مخالفت را ندارند که ازجمله :

 یکی از طلاب ان روز که اکنون مردی بسیار با لیاقت ودارای کمالا ت انسانی وشخصیت کم بدیل هست به نام محمد حیدر صالحی فیض ابادی ،درمدرسه امام صادق زرد نی شهرستان بامدیر مدرسه کمی دعوایش شد ، درهمان جنجال حاکمان ازراه رسیدند که این دعوای کوچک نزد انان کشیده شد واقای صادقی شهرستانی : درجمع ازطلاب واساتید مدرسه گفت : صالحی تو  به هیچ وجه  حق اعتراض به مدیر که ما اورا  مدیر مقرر کردیم نداری  وهیچ کسی دیگر ی هم این حق را ندارد وما اگر چوب خشک را هم به عنوان مدیر ایستاد کنیم شما باید از او اطاعت کنید !

     این گونه صاحب اختیار مردم میدانیستند که حتی امام معصوم  به ان عصمت شان   این گونه سخن را به زبان جاری نکرده بلکه فرموده اطاعت ازما شما رانجات میدهد ونگفتند که اگرما چوب خشک را مدیر مقررکردیم شما ازان اطاعت کنید  .

  امامان معصوم اگرخطای از کسی میدیدند ان را می پوشاندند واگرکسی به انان جسارت می کرد به نرمی وملایمت به ان لطف می کردند .

    بالاخره اقای صالحی فیض ابادی را  ازمدرسه علمیه اخراج کردند به خاطر اینکه : ازمدیر که ما اورا به عنوان مدیر تعیین کردییم چرا انتقاد کرده ای وبالاخره این ها چنان حکومتی مطلق العنان داشتند که فقط مانده بود که بگویند : اَنَا َربُّکُمُ اْلاََعْلَی .


صادقی و استاد افکاری +دختران شارستان دایکندی +طلاب شهرستان دای

 استقرارحکومت صادقی وافکاری درشهرستان :

    حدودا سالهای 62یا 63 اقای محمد سرورصادقی واقای افکاری نیروهای سید علی بهشتی را که شارستان را دراشغال داشت بیرون سازند مردم شهرستان هم از این وضع پیش آمده خوشنود بودند واین دونفر سال های طولانی یعنی تا سال 1379 حکومت یک پارچه ی شارستان را بدست گرفتند،وحکومت این دوشخصیت نامی یک نوع حکومت شاهانه بودکه بلامنازع دراین سرزمین فرمان روایی کردند، که خون ومال وهستی رعایا دردستان مبارک شان  قرارداشتند ولی اگرچه گاهی رعیت ها نیزاقتضای چنین حاکمان رادارندخصوصا اکثریت ملت ما قابلیت آزادی ،وانتخابات آزاد را ندارند وواقعا ملت دنبال آدمهای شروروخونخواروستم پیشه هستند !! انسانهای پاک وعدالت خواه وکاردان را مردم نمی پزیرند اگرچه دردل دوست میدارند ولی درعمل به این مرحله نرسیده اند مانند مردم کوفه که دردل امام را دوست داشتند ولی قابلیت  حکومت امام معصوم را نداشتند ، همان یزید وهمان مردم !! بهترین حکومت ، نیکوترین ریاست ، دلسوزترین رهبریت که مردم لیاقت اش را داشته باشند همین حکومت بود ! اگرحاکمیت شارستان بدست غیراین دو( صادقی وافکاری )میرسید ،قطعا وضعیت شارستان وملت خیلی خیلی بدترازاین حکومت بود ! این امربعداضمحلال حکومت صادقی وافکاری کاملا آشکارشد که چه روزگاری به سرملت آمد !و چه وضع فجیعی شارستان را فراگرفت! که شیرخورده ی  مردم را بدهانش آورد! ترورزنجیره ای ، کشتارشخصیت ها ونخبگان شارستان ورفتارهای ظالمانه وهمه وهمه شهد وشیرینی  حکومت صادقی وافکاری را آشکارمی سازد .

  ونیزنگاه به ولایات دیگرکه اداره آن نواحی بدست افکاری وصادقی شارستانی نبودند ،فقط جنگ ودربدری وحماقت وحزب گرایی محصول برداشتند وخدمت وعزت وسازندگی نداشتند ،گذشت زمان بهره وری را کاملا آشکار می سازد که هرعاقل منصف اندک ترین قیاس انجام دهند ،تفاوت را خوهند دید ! 

اول نقاط مثبت :

1  اینکه : برای مردم شهرستان امنیت را اورد. که مردم با خیال راحت می توانیستند به کارزندگی شان مشغول باشند، حقیقتاً امنیت یکی از موهبت ویژه ای الهی است که سفیرش می فرماید: نِعمَتَانِ مَکفُورَتَانِ اَلصِحَةُ وَالاَمَانُ ،، یعنی سلامتی وامنیت دونعمتی اند که قدرش پوشیده مجهول اند. حاکمان بومی شارستان ازاین دو موهبت مردم را بهره ساختند ولی قبلا هرروزلشکرکشی وجنک بفرمان سیدعلی بهشتی بود که ملت را به میدان صادقی نیلی میفرستاد. هرروزلشکری ، ناامنی ،وحشت وترس ،فقروبدبختی حاکم بود .

    این دوبزرگوارجوانانیکه به سنّ وسال سربازی رسیده بودند برای خدمت سربازی گرفتند ،کسانی که نمی خواستند سربازبشوند بایدآدم های که عاشق جنگ و قلدری بودندبجای خود  خریداری می کردند   و برخی دیگربرای اینکه درحکومت قدرتی داشته باشند وتابتوانند برعلیه اقوام و نزدیکان خود غلبه پیداکنند ،به خدمت درامدند، وعده ی هم برای چاپلوسی وتملق به دربار حاکمان راه یافتند ،  وعده بیچاره ها که یقین داشتند که حق شان را ازظالم نمی توانند بگیرند به جزخدمت کردن به حکومت  لذامجبور بودند که حکومتی باشند تا به این وسیله به حق خود دست یابند ، وافراد دیگری  نیز بودندکه مانند ناموس از حکومت حفاظت می کردند که(این مورد)  درقسمت منفی توضیح میدهم .

     2  -  تأسیس مدارس بود :یعنی  ازخدمات این دوبزرگوار درشهرستان این بود که  : باروی کارآمدن  این حکومت فورا مدارس پسرانه آغازبه کارکرد وصادقی به این امر توجه مبرم داشت بلکه همّ وغمّ اش را روی این برنامه گذاشته بود ، حالا عادلانه یا ظالمانه! کودکان شهرستان را به درس خواندن وسواد وادارکردند  درحالیکه وضعیت سواد مردم شارستان تا آن زمان نزدیک به صفربود .

    من کوچک بودم درمنطقه ی ما نادراً کسی یافت می شد که سواد خواندن و نوشتن را بداند ، اگرنامه ی  میرسید وشاید محرمانه هم بود ولی خانه به خانه می گشت و یک نفر باسواد پیدانمی شد نامه را بیخواند ،تابالاخره یک نیمه سواد دارپیدامی کرد تا سروپا شکسته  نامه را  قرائت کند. بی سوادی ،جهل ،نادانی وظلم فراگیربود ،سوادها به روی خوانی قرآن خاتمه پیدامی کرد،اگرچه الان تاحدّ مشکل سواد حلّ گردیده ولی جهل ونادانی وستم گری همان طورادامه دارد . آن وقت مردم ساده ما از سواد ودرس ومدرسه به شدت گریزان بود که  حتّی با رشوه های کلان به سرمعلم زمان طاغوت فرزندان شان را ازمدرسه خارج می کردند اگرچه دراین امرآخوندهابزرگوارنیزتقصیرداشتند زیرا: آنان می ترسیدند که فرزندمسلمان کافر،کمونیست ،وبی دین نگردد،لذا روی این امرحساسیت دینی را برمی انگیختند ، اگرچه تاحدودی دغدغه عالمان دینی درست بود چون حکومت طاغوت کمونیستی ومبلغان قدرت مند آنان افکارپاک جوانان مارا مسموم می نمودند ،سوادکه دین ،حقیقت ،بندگی ومعنویت را بگیرد ازبی سوادی سنگین تراست ،یعنی اسلام میخواهد که جوانان عزیز هم سوادداشته باشند وپیشرفت کنند هم بندگی نمایند ومعنوییات وحقیقت را رهانکنند ،چون اسلام وقرآن واقعاً برنامه های جالب و فراگیردارد که با بکاربردن آن جامعه به اوج سعادت می رسد که نه فقرباشدونه بی عدالتی ! ونه جهل باشد ونه بی سوادی ! که یک زن تنها با طبق روباز،پراز جواهربا پای پیاده ازاین طرف زمین تا آن سویی سفرکند وهیچ کسی فکرمزاحمتی برای آن زن نداشته باشد! .

    ولی باورود صادقی وافکاری وضعیت کامل تغییرکرد و درس ومدرسه و سواد آموختن صورت دیگر به خود گرفت ،  مدارس معطله  فعال گردیدند  بلکه درتمام نقاط شارستان تأسیس مدارس آغازگردید تا حد امکان مدرسه ساختند  ، کودکان ونوجوانان را به سوادآموزی  مجبور  ساخت ا ند  ، که اکنون هرشهرستانیی  سواد دارد!  ونامه ی را می نوسد، کتابی را می خواند، جمله را درست ادامی کند !بلکه کسانی بالاتررفته اند،همه مدیون زحمات این حکومت ومخصوصاً مدیون زحمات وتلاش های محمد سرور صادقی شهرستانی می باشدکه مردم شریف شهرستان و جوانان برومند این ناحیه حتما تلاش هایی بی وقفه این دل سوزان جامعه را  فراموش نخواهند کرد، خستگی ها ورنج ها ی بکاررفته را قدردانی می کنند ! استاد افکاری دربیانات اش می گفت : که برخی ها نقشه می کشند که مرا بکشند ! حالادیگرنمی توانند بکشند !چون من کُرد(باغچه ) های زیادی افکاری کاشته ام که دارند همه افکاری می شوند ،پس یک افکاری نیستم که مرابکشند! بلکه صدهاافکاری داریم! 

   حقیقت الان تصورآن هم برایم سخت است که حاکمان (وهمراهانش )  بایک مشت ملت فقیر،بی سواد ،بادستان تهی ،بدون هیچ امکاناتی  مدرسه ها بسازند ومعلم ها رابرای تدریس جلب نمایند ومردم بی سوادی را که هزاران سال با بی سوادی سرکرده اند ، از درس و مدرسه گریزان  بوده اند  به درس، بحث ،سواد وعلم راغب سازند ، وخدامیداند که این مرد(صادقی )چه!  زحمتهای کشیده ، چه تلاشهای نموده  و چه مشکلاتی را تحمل کرده! ! که ملت صفررا به این مرتبه رسانیده ؟!! .   وقت تصورمی کنم من یک فرزند دارم واورابه ادب ودرس خواندن  نمی توانم وادار کنم  ولی صادقی شهرستانی ویارانش  با بیل وکلنگ  ودستان خالی خالی چه کارهای درشهرستان فقیر انجام داده اند زبان وقلم خود را قاصر ازبیان فعالیت های آشکار شان میدانم  .   وباخود زمزمه دارم  که ، هرشارستانی!   صادقی ویارانش را دراین راه موردملامت قرار دهد درنظر من اوخیلی کوردل وناسپاس است  . کسی که وارد منطقه شهرستان بزرگ می شود اگربا دیده حقیقت نظر اندازد درجا وجای او ردّ پای تلاش وایثار وزحمت را خواهی دید ، بلکه اگرشما درزمان جهاد درسائیر مناطق هزاره جات سفر کرده و این مناطق را مشاهده نموده باشید، خدمت عیان خواهد شد!

                3 :تأسیس دکانها وبازار ها :

کودک بودم ازیادم نمی رود که ازابتدا تاانتهای قریه ما یک دکان یافت نمی شد که مردم بی چاره ، فقیر خریدی فقیرانه شان را انجام دهند ، واگر دکانک دیده می شد مربوط می شد به  دکانداری که خانه مسکونی اش دکان ساخت بود  که ازیک اتاق بیشترنداشت  ویک طرف آن اقای دکان دار مشغول خرید وفروش بود وخانواده اش نیز درگوشه همان دکان زندگی می کرد، اجناس دکان اش هم از چند قلم ناچیز تجاوزنمی کردمثلا چندعدد سیاربل (چپلی) ویک صندوق چایی وچندبسته آب نبات(شیرینگگ وچندتوپ پارچه وچهارکیسه برنج .. ولی الان  درشهرستان چندین بازار وچه قدردکان؟ که اگرکمی منصفانه نظر کنیم و بادیده انصاف ببینیم  که درهر بازاری شاید عدد دکان ها  صدها باب بالغ می گرددو بازارهای شارستان  ازده ها تجاوزمیکنند!! .   مردمیکه اوغان کوچی بزورچندمتر کتان ،  تافته ، جیم کرباس  میفروختند،درعوض آن  تمام زندگی فقیرانه اش را بخاک سیاه  میکشیدند وگاهی همین اوغان کوچی درفصل پائیز،هنگام برگشتن به سوی قندهار باقی مانده پارچه را بزوربه یک هزاره میدادند ومی گفت فصل بهاراین قدر(سه برابرقیمت ) میایم می گیرم ! وای بحال خانواده ی که این بلا دم درش نازل می گشت دیگه باید این بیچاره بدبخت با آنزندگی فلاکت بارش وبا فرزندان خوردسالش ،نه جای را  میدانست که برود ونه راهی را میدانست که چاره کند ،نه کاری ونه تجارتی !  هیچ هیچ ! تافصل برگشت کوچی چه می کشید ! وچه دردی ویران گری را تحمل می کرد ؟! تاهنگام گلّه کوچی از راه میرسید ! گمان میکنید چه می شد ؟! کسی تمام گاو ومال وزمین اش را  درقبال این پارچه زورکی به کسی می فروخت، اگرکسی زمین ومال نداشت دخترشرا به یک پیره مرد کهن سال تزویج میکرد که پول اوغان جورکند ،  واگردخترجوان نداشت با خواهش و زاری دختر کوچکش  را نامزد کسی می کرد که بعدا با او ازدواج کند ! شاید شما فکر کنید که آنکسیکه  زمین ،مال ، دختراین بدبخت را میگرفت مگرهزاره نبود ؟!! چرا ! بود ! ولی رحم وترحم وعطوفت نداشت وهمان آدم به خاطرنوکریی ، جاسوسی اوغان یا به خاطراذیت وآزارهزاره های بدبخت دیگر،این جایگاه را پیداکرده بود  ! دوستان ! همین الان نیزهزاره سواد یافته و متمدن گشته ولی وحدت ،همدلی ، رأفت ،محبت به همدیگررا پیدانکرده است.

     برخی جوانان عزیزما ! ابلهانه فکر می کنند : عالمان دینی ودین ومذهب را باعث ذلّت وخواری میدانند ونمی اندیشند که همین اندک عزت ، آبرو،هویت واقتداری که مانده بخاطرجان فشانی ها و تلاش ها و راهنمایی ها این اندیشمندانی دینی بوده ،اصلا آن روی صفحه را نمی خوانند که درزمان خفقان ،تاریکی ،بی سوادی ،جهل ،فقر وستمگری ،رهبریت این عالمان دینی بود که تاامکان ریشه را حفظ کنند وازنابودی مطلق نجات دهند، واگراین عالمان نبودند گمان می کنید که چه وضع فجیع تری سراغ این ملت می امد! ؟ مثلا درزمان عبدالرحمان ،ملک حبیب اله  ،امان اله ،نادرشاه وپسرش رهبریت ملت را ازجانب دولت خوانین داشتند ،چراوضع ناگوارزمان عبدالرحمان پیش آمد ؟! چرا ملت هزاره دراین ازمنه هیچ راهی نگشودند ،هیچ دردی را درمان نکردند ؟! بلکه اکثرا دنبال هوا وهوس واقتدارخودبودند که فقط مردم بیچاره را لگدمال می کردند وخانه وزندگی های ضعیفان را میچاپیدند !! همین خانهای بی انصاف بودند که دختران هزاره سربازارهای وهند وانگلیس ببردگی رفتند وبعضی همین خانها بودند که سه دخترهزاره را به یک سگ جنگی می فروختند ! اگرچه برخی خوانین خدماتی ارزشمندی دارند که خداوند روح شان شاد کند ! 

 4 غرس درخت ونهال :   

            اقای صادقی شهرستانی واقای استاد افکاری شهرستانی این بود که  : مردم را به درخت کاری ونهال شانی وجاری ساختن اب های زیر زمین وادار ساختند ، به قسمی که تمام نقاط شهرستان هردرختی را ببینم و هرمیوه را بی چشیم و هرآبی را بنوشیم وهرمنفعتی را بدست آوریم نشانه خدمت های این هارا مشاهده خواهیم کرد ویادگار حکومت این ها را  احساس کرده بی تعصب زبان به تمجید شان می گوشاییم .     مردم شریف شارستان ! نیز پا به پای حاکمان شب وروز بی وقفه تلاش های طاقت فرسایی را انجام دادند ولی باید دانیست که درهر امری، مجری لازم ، کاردانی و استقامت وپایداروترغیبی درکار، وانگیزه ی برای انجام کار میخواهد . 

5:  تأسیس مدارس علمیه :

  که انصافا چه قدر ازفرزندان شهرستان درمکتب امام صادق به سبب کوشش وتلاش این  حکومت مشغول به تحصیل گشتند   که اکنون صدها نفرطلبه چه درایران وچه درخودکشور مشغول فعالیت ودرس خواند ن هستند و علمای بزرگی ازمدرسه های که انان به زحمت اماده کرده اند ، الان درحوزه علمیه قم ومشهد وجاهای دیگری ایران مشغول درس وبحث اند که به برخی این علمای نامی وشخصیت های علمی اشاره میرود :

6 : تاسیس مدارس دخترانه درشهرستان عزیز:

            کودک بودم وبه یاد می آورم که درس خواندن دختران شرم ، تحصیل شان را گناه می دانستند وحضوراجتماعی زنان قابل تصورنبود  حتّی درزمان داود خان یک شائعه ای شد که دخترجمع گرمیاید یعنی دختران را بکابل می برند تا درس بخوانند ،این شائعه چه ! شورش وهولی به دخترداران ایجادکرد!ترس واهیمه فراگیرگردید وهرکسی سراسیمه دختران شان را به خانه شوهر می فرستادند .

    عدد زنانی که خواندن ونوشتن رامیدانیستند درتمام قریه ما به تعداد انگشتان یک دست نمی رسید  ولی حالا دختران شهرستانی  درسراسر کشوربه ویژه دردانشگاهی کابل  حرف اول را میزنند ، درتمام زمینه ها حضوردخترشارستانی یک ضرورت است  .   دختر شارستانی ! تمام وظیفه اش خانه داری وکارهای شاقّه ی  بیابانی و زراعی بود و جایگاهی علمی برای آنان مطرح  نبود ولی اکنون چون ستارگان پرفروغ درمسند های دولتی و مراکز علمیی کشور میدرخشد .ودر مناصب مهم حضورفعال شان آشکاراست .

هفتم تاسیس راه ها وجاده :

      درتمام شارستان ما یک جاده بود که ازطرف ورس بامیان کشیده شده بود به سمت دایکندی ونیلی می رفتند قریه ها وقصبات راهای درست نداشتند ومردم شریف شارستان دررفت وآمد ها و انتقال مواد زندگی همواره با مشقت های مواجه بودند ولی حکومت آقای صادقی وافکاری شهرستانی راه هارا وسعت داد و ناهمواری های راه را هموارساخت و درتمام  نقاط  شارستان حتّی دورترین قریه راه سازی را کشانید وصعب العبورترین کوه هارا به مرکزشارستان متصل ساخت .

8م : نگهبان جنگل درتمام نقاط شهرستان گماشته شد .

اگرچه مردم شارستان خصوصاً مردم فقیربه خاطر جنگل بانان درمضیقه افتادند و بدست آوردن هیزم وهیمه دشوارگردید ولی درطرح طولانی مدت این کاربسیار مفید وشائسته بود واگرنه تاهنوز بیابان های زیبای شارستان و کوهای سرسبزاین منطقه به بیابان های فقری بی آب وعلف تبدیل می گشتند .